یه دختره کور یه دوست پسری داشت که عاشقه اون بود
دختره همیشه می گفت اگه من چشمامو
داشتم و بینا بودم همیشه با اون می موندم
یه روز یکی پیدا شد که به اون دختر چشماشو بده
وقتی که دختره بینا شد دید که دوست پسرش کوره
بهش گفت من دیگه تو رو نمی خوام برو
پسره با ناراحتی رفت و یه لبخند تلخ بهش زد و گفت
وقتی ازم پرسید منو دوست داری یا زندگیتو
گفتم زندگیمو گریه کرد و رفت اما نمی دونست خودش همه زندگیمه
شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی
روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم ساکن کوی بت عربدهجویی بودیم
عقل و دین باخته، دیوانهی رویی بودیم بستهی سلسلهی سلسله مویی بودیم
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی یاد تو را خواهد شست؟
بهترین دوست اگر نیستی لا اقل بهترین دشمن باش
غمخوارم اگر نیستی لااقل بزرگترین غمم باش
هرچه هستی بهترین باش چون بهترینها در خاطر می مانند
پس در خاطرات بدم بهترین باش ای بی معرفت
تنهایی را دوست دارم زیرا عشق دروغی در آن نیست
تنهایی را دوست دام زیرا تجربه کردم
تنهایی را دوست دارم زیرا خداوند هم تنهاست
تنهایی را دوست دارم زیرا ....
در کلبه تنهایی هایم در انتظار خواهم گریست و انتظار کشیدنم را پنهان خواهم کرد...
شاید در سکوتی یا شاید در شبی سردو بارانی .....!!!
سالها رفتند و من دیگر ندیدم سروری نه قراری نه بهارل نه
هفت شهر عشق را گشتم بدنبالش از آنهمه گذشته، یادگاری نه
تا که غربت یار من دربر گرفت دل بهانه های خود از سرگرفت
گرمی خورشید هم آخر گرفت
کلبه ام خاموش شد آتشم افسرد غنچه های بوسهام برعکس او پژمرد
باد یادِ عاشقانرا برد باد یادِ عاشقانرا برد
همه می پرسند « چرا شکسته دلت ؟ مثل آنکه تنهایی ؟ ... چقدر هم تنها !پاسخ یک دریا را در قطره نمی توان پیدا کرد ... و سخن هزاران سال را در لحظه نمی شود جستجو کرد .... حرفهای ساده من چقدر در هزارتوی ذهن پیچیده می شود ؟ مگر ساده تر از این هم می توان صحبت کرد ؟! من از قله نمی آیم ... دره هم جای من نیست ... من شهسوار عشقم و عشق همراه باد همیشه فرار می کند... جاده ترک برداشته است از استواری من ... من کوله بار خویش را بسته ام
دوستی و عشق:
یه روز دوستی از عشق پرسید:
فرق ما دو تا چیه؟
عشق گفت:
تو با یه سلام شروع میشی ولی من با یه نگاه
عشق از دوستی پرسید:
حالا از نظر تو فرق ما دو تا چیه؟
دوستی گفت:من با یه دروغ تموم میشم و تو با مرگ
آن روز با تو بودم
امروز بی توام
آن روز که با تو بودم
بی تو بودم
امروز که بی توام با توام
خورشید رفت!
آفتابگردان به دنبال خورشید می گشت!
ناگهان ستاره ای چشمک زد...
آفتابگردان سرش را پایین انداخت.
گل من!گلها هرگزخیانت نمی کنند
نظرات دیگران ( ) | ------------------ -------------- |